سفارش تبلیغ
صبا ویژن

409آنلاین

اول: دیروز با یه عده از بچه های دبیرستان رفته بودیم
بیرون،بعضی هاشونو از همون دبیرستان دیگه ندیده بودم،خیلی خوب بود،کلی از خاطره ها
زنده شد،تازه عروس خانوممون هم بود البته زود رفت آخه وقت آرایشگاه داشت!مردم چه
وقتایی دارنا؟!
البته دوتا از عروسای دیگمون نیمده بودن،ظاهرا شوهرداری
خیلی وقت گیره.(آمار عروسمون هم بد نبوده ها!)
نرگس هم کلی از شیطنت هاش گفت،ظاهرا این بچه هنوز آروم
نشده،در واقع کسی هنوز نتونسته جلوشو بگیره.

دوم: این روزا یه اتفاقایی داره میفته،توی خونمونو
میگم،حرفای جدیدی به وجود اومده،شاید بعدا در موردش یه چیزایی بگم.

سوم:
اینجا از این به بعد بیشتر از قبل تبدیل به یک دفتر خاطرات میشه،آخه چند روز پیش
توی شلوغ پلوغی کمدم به یه یادداشتی رسیدم. یه خاطره بود که آسیه نوشته بود ،از
اون موقع که مریم کنکور قبول شده بود و جریان جشن و اینا.خوشم اومد. گفتم منم از
این به بعد اینجا بیشتر خاطره بنویسم، اونوقت اگه یه روز برگردمو بخونمشون،حس
جالبی داره.

[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 5:42 عصر ] [ عالیه ]
.: Weblog Themes By Pichak :.